باید بنشینم و عکسها را نگاه کنم! باید خبرها را بشنوم و بخوانم و همین کافیست تا از درون منفجر شوی! من هم زمانی زندگیام آن شهر بارانی و مردم عبوس و عشقهای غمگینشان به فوتبال ستمدیده و قهرمانهای مردهاش بود و دریایی که آن اواخر دیگر نان نمیداد و جان میگرفت. اما وقتی دیگر دلیلی برای ماندن نداشته باشی کولهات را جمع میکنی و میروی! وقتی کسی از من از مهاجرت میپرسد میگویم ببین به مرز مرگ و زندگی رسیدهای یا نه! آنوقت بیا! حالا اینها، همینها همین لبدوختهها همینها که من هستند! اینها که باید بمیرند تا مرگشان خبری شود! پشت مرزهای قانونی! پشت خاطرات مشترکمان! به چشمهایشان نگاه کن!
من اینها را میشناسم. اینها هممحلیهای منند! هممحلیهای زحمت و زجر و ذلت! هممحلیهای فقر و فحش و فضاحت!
اینها فرزندان لبدوختگان تاریخاند
اینها که دهان نداشتند و لبهای سکوتشان را در
در غریبترین غربتها دوختند
تا شاید دیده شوند!
با چشمانی مغرور و عجیب غمگین!