این روزها تنها یک چیز کم شده است: مادرم. اینجا دیگر کم می آورم. بغض مثل یک غده ی سرطانی تمام گلویم را می گیرد. پای لپ تاپ نشسته بودم. چه چیزی می دیدم و لبخند می زدم، نمی دانم. اما بعد انگار خودم را دیدم که چطور لبخند می زدم. زمان کش آمد. چند ثانیه شد،نمی دانم. انگار یک موج بزرگ را بالای سرم دیدم. باید داد می زدم و فرار می کردم. مرگ یک موج بزرگ است که آدم ها را با خودش می برد. مرگ بیرحمانه ترین قسمت این دنیاست. خیلی بیرحم، خیلی بیرحم. گریه نکردم. نه نه نه. واکنش من اسمش گریه نبود. التماس بود. می خواستم از یک کسی یا از چیزی که به سمت من در حال حمله است (از همان موج بزرگ) خواهش کنم که به من کاری نداشته باشد. بعد فرار کردم. از خودم و از شنیدن خبر فرار کردم. راه رفتم. چند ثانیه سکوت می کردم و دوباره داد می زدم. مادرم مرده بود. حالا بهتر می فهمم که مادرم مرده است. وقتی نوجوان بودم گاهی شب ها از خواب می پریدم و سرم را روی سینه ی مادرم می گذاشتم تا صدای تپیدن قلبش را بشنوم. کابوس نبودن اش انقدر وحشتناک بود که می توانست خواب سنگین مرا آشفته کند. بعدها هرچه بزرگ تر شدم، از او دورتر شدم. از هجده سالگی دیگر کنارش نخوابیدم. دیگر محبت هایش برایم سنگین شده بود. خواست دوست داشته شدن در من تغییر کرده بود. من می خواستم کسی را دوست داشته باشم و کسی مرا دوست داشته باشد که با من با تمام وجودش بخوابد. فهم من از زن مرا از مادرم دور کرد. مادر، مادر بود، زن نبود. و بعدها هرچه بیشتر در زنها غرق شدم بیشتر در جستجوی مادرم در آنها بودم و نمی یافتم.
خوب آقای شاهین نجفی دیگر راضی شده ای؟ نگرانی ات بابت چیست؟ تنها کسی که می توانست آنقدر موجب نگرانی ات بشود که شب ها خوابت را آشفته کند، دیگر زنده نیست. حالا می توانی چهار نعل بتازی. به عقب نگاه نکن. همه چیز تمام شد. از این به بعد داستانت شکل دیگری به خودش می گیرد. احتمالا ازدواج می کنی و بعد بچه دار می شوی و بخش هایی وسیع از زندگی ات با خاطره ی موجوداتی دیگر شکل می گیرد. بخشی از زندگی ات با نگرانی هایت درباره ی کسی که تو را به وجود آورده بود سپری شد و بعدها نگرانی ات مختص کسانی می شود که تو آنها را به وجود می آوری و سالها می گذرد و احتمالا باید قلبت برای کسانی دیگر بتپد و برای کسانی دیگر اشک بریزی. زندگی اینگونه است. بیرحم و سخت و تو باید مثل احمق ها به اطرافت نگاه کنی و با چیزهایی اغلب مهم و مزخرف زمان را بکشی و پیش بروی. کار کنی و پول پس انداز کنی و سفر بروی و ماشینت را عوض کنی و حواست به آنها که تو را می پایند باشد و بعد در چشم هایشان لبخند بزنی و شب ها گاهی از خشم بسوزی که چرا در فلان دیدار حال آن مردک را جا نیاوردی و یا حتی با مشت دماغش را نشکستی. پیرتر که می شوی محافظه کار تر می شوی و شخصیت لهجه دار و شهرستانی ات را اتو می کشی و صاف و تربیت شده، نظام مسلط بر اجتماع را می پذیری و نقش یک سلبریتی کوک شده را بازی خواهی کرد. هنوز به یاد داری آن استاد دانشگاه متفرعن قصه را که از زور ناتوانی در سکس آن اواخر انگشتش نقش دولش را بازی می کرد؟ همان دیکتاتورقصه ی یوسا. از یک مرحله ای به آن طرف نقش آدمی بیشتر تزئینی و دکوری ست. شبیه شرمگاه استاد دانشگاه یا دیکتاتور. نمادین و بی خاصیت. زنت به جاهایی می رود که تو دوست نداری و تو از چیزهایی با او حرف می زنی که برای او خسته کننده است. پس از مدتی جذابیت های سکسی خویش را برای هم از دست می دهید و در خلوت هرکدام با کسی دیگر مشغول می شوید و دوباره گاهی یکدیگر را می بوسید و از دوست داشتن حرف می زنید. احتمالا از هم جدا می شوید دوستانه یا با دعوا. چه فرق می کند. دوباره تنها می شوی. تنها می خوابی. تنها غذا می خوری و تنها می میری. زندگی چیزی نیست جز روایت دویدن های مداوم و شادی های کوتاه و غم های عمیق و البته مرگ ...
شاهین نجفی
بخشی از کتاب وقتی خدا خواب است
برای یادروز دومین سال بدون صدای او...
شاهین نجفی
بخشی از کتاب وقتی خدا خواب است
برای یادروز دومین سال بدون صدای او...