The year 2010, I don't remember which month it was. It was decided that I would sing the work in the studio as a test and just to see how it would sound. It was me and Babak and Saeid … I sang with a guitar that didn’t belong to me and from a certain point I didn’t understand what happened … Mehdi’s words targeted my bones and all the eyes in my life just like when a person dies passed in front of me. I was crying and my mother was standing solidly and packing my small suitcase. Once again behind the bus’s rainy window I looked at them waving at me, meaning that it’s all over … go go … I saw my tears were falling on the guitar and the poem. Where was I in the poem? ‘to the cries in the middle of poems from Saadi / to your tea drinking beside the next person’ …. The guys signaled; should we cut? I shook my head and continued … 'I will return again to my damn hometown' ...
Design: Navid Hosseyni
ماه چندم سال ۸۹ بود یادم نیست. قرار شد کار را برای تست در استودیو بخوانم و فقط ببینیم چطور صدا می دهد. من بودم و بابک و سعید … با گیتاری که از آن من نبود خواندم و از یک جایی دیگر نفهمیدم چه شد…کلام مهدی استخوانم را نشانه گرفت و تمام چشم های زندگی ام مانند زمانی که آدم میمیرد از مقابلم گذشت. من گریه می کردم و مادرم محکم ایستاده بود و ساک کوچکم را می بست. باز پشت شیشه ی باران زده اتوبوس به آنها نگاه کردم که برایم دست تکان می دادند که یعنی تمام شد…برو برو…دیدم اشک هایم روی گیتار و شعر می ریزد.کجای شعر بودم؟ به گریه در وسط شعرهایی از سعدی/به چای خوردن تو پیش آدم بعدی…بچه ها اشاره کردند قطع کنیم؟ سر تکان دادم و ادامه دادم…دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام… شاعر تمام شده