SHAHIN NAJAFI OFFICIAL BLOG

خرداد ۲۴، ۱۳۹۳

رویای من


My Dream
My dear Mammad Nowbari, now I have to talk about you and talk with you and when I’m heavy hearted, you’re not there and there’s her embrace and she holds me in her arms womanly and God! What if she wasn’t even there; I would die in these moments from loneliness. Last night in my dream my mom cooked a meal for me and she was insisting if I had washed my hands or not? I slanted my brows and said “dear mom, I swear to God I washed them”. Then I poured the food into the plate from the same steel pots in our home that had no handles and I saw that the food was full of nails, razors and needles. I turned my face to Mom and said: “What’s this?” Instead of my mom, a man was standing, in suit, clean shaven and entirely bald, laughing out loudly. I didn’t describe it to the Lady in the morning, but now that we’re having bread, cheese and tea for breakfast, our cheese tastes a bit like nails. Dear Mammad Nowbari, a not so old and of course sweet friend, don’t you see me and say that I’m playing against the rules. No one can play against the rules; we just change the rules; and following each destruction there is growth and after each growth there is another destruction. My mood is like the mood of that weird looking man in Francis Bacon paintings. We don’t have the strength to judge the figures and we are nothing but moving figures that breathe in vain. Wish there was someone like Zizek that would talk to me and I would listen and with that sweet accent I would fall sleep. Wish our enemies were grand enough, to learn something from them..

Listen Online


رویای من
ممد نوبرى عزيزم حالا بايد درباره ات حرف بزنم و با تو حرف بزنم و وقتى دلم گرفت تو نيستي و آغوش او هست و او زنانه مرا در بر مى گيرد و واى خدايا اگر او هم نبود در اين لحظه ها از تنهايي مى مردم. ديشب مادرم در خواب برايم غذا پخت و اصرار داشت كه آيا دست هايم را شسته ام يا نه؟ ابرو كج كردم و گفتم مامان جان به خدا شستم. بعد غذا را از همان قابلمه هاى خانه مان كه استيل بود و بيشترشان دستگيره نداشتند در بشقاب ريختم و ديدم غذايم پر از ميخ و تيغ و سوزن است . رو كردم به مامان كه اين چيه؟ به جاى مادرم مردى ايستاده بود با كت وشلوار و سر و صورت سه تيغ و كاملا كچل و بلند بلند مي خنديد. صبح براى بانو تعريف نكردم اما الان كه صبحانه ى نان و پنير و چاى مى خوريم، پنير مان كمي طعم ميخ مى دهد. ممد جان نوبرى، رفيق نه چندان قديمى و البته نازنينم، نشود مرا ببينى و شكايت كنى كه چرا خارج از قواعد بازى مى كنم. هيچكسى نمى تواند خارج از قواعد بازى كند، ما فقط قواعد را تغيير مى دهيم و در پس هر ويرانى يك رشد و پس از هر رشد يك ويرانى دوباره است. حال من حال آن مرد عجيب المنظر نقاشى هاى فرانسيس بيكن است. ما را توان به قضاوت نشست نقش ها نيست و ما چيزى جز نقش هاى متحركى كه بيهوده نفس مى كشند نيستيم. اى كاش كسى مثل ژيژك بود و برايم حرف مى زد و من مى شنيدم و با آن لهجه شيرينش به خواب مى رفتم. اى كاش دشمنان مان آنقدر بزرگ بودند كه مى شد از آنها چيزى آموخت