خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

کلاه قرمزی

تعميرات‌چى: پسرجون چی‌ميخوای صب تا حالا اومدی اینجا نیشستی برو دنبال کارت؟!
بچه جون مگه تو تو خونه‌تون تيلویزیون نداری؟ ها؟
كلاه‌قرمزى: تیلویزیون دارم ولی همش دیفاره! منم توش می خوابم
این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

در خانه‌ی ما تلویزیون بزرگی بود که سالها همراه من و مادرم زندگی می‌کرد. تلویزیونی که همه چیز را سیاه و سفید نشان می‌داد. از آن تلویزیون‌ها که در دو سویش درب داشت و مثل کمد، باز و بسته می‌شد. دست دوم خریده بودیمش و آن اواخر دیگر تعمیر شدنی نبود و تعمیرات‌چی‌ها جوابش کرده بودند. مثل مادربزرگم که دکترها گفتند حالا دیگر هرچه می‌خواهد می‌تواند بخورد؛ امروز و فردا رفتنی‌ست. تلویزیون بزرگ ما اندازه‌ی یک یخچال سنگین بود و هربار که خراب می‌شد، برای جابه جا کردنش ماتم می‌گرفتیم. بعد يادم باشد از يخچال هم حرف بزنم. چند روز بی‌ تلویزیون می‌شدیم و بعد که تعمیر می‌شد، دوباره پایش می نشستیم. مادرم عاشق سریال‌ها بود و غروب‌های ماه رمضان هم اجازه می‌داد تلویزیون‌مان داد بزند و قرآن و دعا گوش می‌کرد. آخر آنقدر زن آرامى بود، هميشه مراعات چيزهايى را مى‌كرد كه براى ما بى‌خود و بى‌جهت بود. اينكه بلند نخنديم، بلند نوار گوش نكنيم، بلند حرف نزنيم؛ چراكه هميشه همسايه‌ها، يعنى "ديگران" برايش از خودش مهم‌تر بودند. انگار او نفس مى‌كشيد تا ديگران در آرامش باشند. من تا آخرین روزهای جدا شدن از نوجوانی، مشتری همیشگی کارتون‌های صداوسیما و البته کلاه ‌قرمزی بودم و تا بعدها هم معدود سریال‌هایی را دنبال می‌کردم. سال هفتاد و سه بود که تلویزیون ما سوخت. آن تلویزیون بزرگ و قدیمی مرد. در طبقه‌ای که من از آن می‌آیم طول می‌کشد تا چیزی تبدیل به آشغال و دورانداختنی شود. یعنی این طبقه تصور می‌کند که هرچیز معیوبی ممکن است زمانی به کار بیاید. از همین رو بعدها فهمیدم که چرا ما آنهمه قابلمه و ظروف داشتیم! تلویزیون سوخته را دور نیانداختیم و همچنان در اتاق پذیرایی‌مان باقی ماند . مادرم یک توری سفید بزرگ رویش پهن كرد و یک گلدان با گل‌هایی مصنوعی روی سرش گذاشت. حالا بی تلویزیون شده بودیم. بعد فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله ساخته و اکران شد. چهارده‌سالی داشتم و با یکی از خواهرانم به دیدن فیلم رفتیم. سینما مملو از جمعیت بود. مخلوطی بود از کودک و جوان و میانسال و حتى پيرها. با هر حرکت و حرف کلاه‌قرمزی جمعیت از خنده می‌ترکید. در سکانس آغازین فیلم، خاله‌ی کلاه‌قرمزی روی پشت‌بام خانه دنبال کلاه‌قرمزی می‌گشت و به جعبه‌ی خالی تلویزیونی از کارافتاده می‌رسید. در همان لحظه من و خواهر بزرگم ناخودآگاه به يکدیگر نگاه کردیم! دیالوگ‌ها که شروع شد، من کمی وحشت کردم. انگار کسی زندگی من و مادرم را برای "ایرج طهماسب" تعریف کرده باشد و حالا کل سینما دارند به من و مادرم و تلویزیون خراب ما می‌خندند. خاله‌ى كلاه‌قرمزى لهجه‌ى تند گيلكى داشت و شبیه مادرم حرف می‌زد. بعد کلاه‌قرمزی به مدرسه رفت. با الاغ حرف زد و اینکه چرا همه پشت سر او حرف می‌زنند! و خراب‌کاری‌هایش و بازهم خنده‌های مردم و من بیشتر توی خودم و صندلی‌ام فرو می‌رفتم. فیلم به سکانس نشستن کلاه‌قرمزی در مقابل مغازه‌ی تعمیرات وسايل خانگی رسید.

تعميرات‌چى: پسرجون چی‌ميخوای صب تا حالا اومدی اینجا نیشستی برو دنبال کارت؟!
بچه جون مگه تو تو خونه‌تون تلویزیون نداری؟ ها؟
كلاه‌قرمزى: تیلفیزیون دارم ولی همش دیفاره! منم توش می خوابم
این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

اینجا دیگر بغضم ترکید و اشک‌هایم آرام جاری شد. حالا مى‌فهمم كه چرا هنوز كه هنوز است وقتى گريه مى‌كنم با خشم اشك مى‌ريزم. سالها بعد دانستم که نام طبقه‌ام چیست و چرا به آن فرودست می‌گویند و چرا ما تلویزیون نداشتیم وچرا آن همسایه‌ی ما، با آن لهجه‌ی غلیظ فارسی و بوی ماهی و کبابی که از خانه‌شان پرواز می‌کرد و آن ماشین "دوو"ی آلبالویی‌رنگ، تلویزیون رنگی داشتند و تلویزیون‌شان حتی از راه دور کنترل می‌شد! آن دیالوگ کوتاه کلاه‌قرمزی و تعمیرات‌چی همچنان سالها برایم چالش‌برانگیزترین دیالوگ، پیرامون زندگی طبقه‌ی فرودست باقی ماند.

این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

حالا بیست سال از آن زمان گذشته است. از هجده سالگی رابطه‌ام با تلویزیون قطع شد. تا به امروز هم در خانه‌ام تلویزیون ندارم و نخواستم که داشته باشم. تلویزیون برای من تبدیل به بلندگوی سیستمی شد که به شکل‌های مختلف در حال کنترل است و برای اینکه بهتر کنترل کند نیاز به شست‌و شوی مغزی دارد. بعدها خودم تبدیل به بخشی از این كمدى/تراژدی شدم. مصاحبه می‌کردم و یکبار هم نشد، بنشینم و تا انتها ببینم که چه گفته‌ام و چطور بوده‌ام. هم‌چنان كه هميشه از ويدئوهاى آواز خواندنم بيزارم و عموما پس از انتشار كار، با خودم قهر مى‌كنم و از هرچه كه انجام داده‌ام منزجر مى‌شوم و در جمع دوستان و آشنايان اجازه نمى‌دهم که در حضور من كارهاى مرا گوش كنند. هنر معشوقه‌اى‌ست كه سرانجام بايد با ديگران تقسيم‌ شود اما وقتى تقسيم شد، ديگر از آن تو نيست!


شاهین نجفی
درباره‌ی بخشی از من و گذشته‌ای که آنرا مشتاقانه و سخت بر دوش می‌کشم...
این همه تیلفیزیون داری روشن کن نگن خسیسی!
مرگ پول منه که تو جیبته پفیوز