تیر ۰۴، ۱۳۹۴

اتاق كتابخوانى‬



ما هنوز خودمان را نمى‌شناسيم! هنوز نمى‌دانيم كه چه نيروى عظيمى در اجتماع ناشى از ما نهفته است! رفقا تاريخ را بخوانيد و ببينيد كه هر جريان تاريخ‌سازى هميشه ابتدا به شوخى گرفته‌شده و سپس انكارشده و در نهايت سركوب شده‌است! اينچنين است كه فروغ زنده است، بااينكه ممنوع و سانسور است و فلان سياستمدار مرده و خاك بر سر!
جامعه‌ى امروز ايران غوطه‌ور در ابتذالى عمومى‌ست. جامعه‌اى كه جز سود شخصى افراد چيزى نمى‌شناسد؛ معركه‌اى كه انسان در آن غايب است. آدم‌ها به جاى اينكه به مفاهيم شك كنند، به يكديگر شك مى‌كنند و از هم دور مى‌شوند. دورافتادن آدم‌ها و شيوع اختلافات غيرفكرى، فقط خدايان جهالت را شاد مى‌كند و اگر آدمى غرض و مرض نداشته باشد تلاش مى‌كند تا افراد در جامعه را به يكديگر نزديك كند. نجات‌دهنده‌اى وجود ندارد! "سيمرغ رؤياها" چيزى جز جمع سى‌مرغ (يعنى ما، اجتماع) نيست. درمان دردها نياز به آگاهى دارد و آگاهى بدون عقل ناممكن است. بايد تبديل به جمع‌ها و گروه‌هاى كوچك و چندنفره‌ى كتابخوانى بشويد و سيستماتيك كتاب بخوانيد. صحبت يك مشت شعار و ادا و اطوار بورژوازى با چالش سطل و اينها نيست! اين داستان به اندازه‌ى زندگى‌مان واقعى و مهم است. داستان سير"خودآگاهى"! بايد هركدام از رفقا به صورت نسبى تاريخ ، فلسفه ،دين، هنر، جامعه‌شناسى و روانشناسى را بشناسد! به هيچ استاد و معلمى نياز نيست! كافى‌ست چند نفره و به صورت حرفه‌اى بخوانيد و بحث كنيد! با دوستان نزديك‌تان به جاى پرداختن به حواشى فوتبال و سريال و زندگى خصوصى ديگران و ولگردى اينترنتى، كتاب بخوانيد، فيلم ببينيد، بحث و جدل كنيد، موسيقى گوش كنيد! بنيان فكرى انسان از نوجوانى تا پيش از ٣٠ سالگى شكل مى‌گيرد و پس از آن فقط پخته‌تر مى‌شوى! كتاب‌خواندن جرم نيست و هيچ نهادى شما را تهديد نخواهد كرد!
اين يك پيشنهاد براى حركت است، ونه نسخه‌پيچى از سر شكم‌سيرى و يا نمايش فضل و دانش!
نمى‌دانيد دقيقا چه كنيد؟ كتاب‌خوانى چند نفره دقيقا يعنى چى؟
كدام كتابها ؟ در چه حوزه‌هايى؟
من هم تلاش مى‌كنم به روش‌هاى مختلف تجربياتم رو در اختيارتان بگذارم.
پرسشهاتون رو بنويسين

خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

کلاه قرمزی

تعميرات‌چى: پسرجون چی‌ميخوای صب تا حالا اومدی اینجا نیشستی برو دنبال کارت؟!
بچه جون مگه تو تو خونه‌تون تيلویزیون نداری؟ ها؟
كلاه‌قرمزى: تیلویزیون دارم ولی همش دیفاره! منم توش می خوابم
این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

در خانه‌ی ما تلویزیون بزرگی بود که سالها همراه من و مادرم زندگی می‌کرد. تلویزیونی که همه چیز را سیاه و سفید نشان می‌داد. از آن تلویزیون‌ها که در دو سویش درب داشت و مثل کمد، باز و بسته می‌شد. دست دوم خریده بودیمش و آن اواخر دیگر تعمیر شدنی نبود و تعمیرات‌چی‌ها جوابش کرده بودند. مثل مادربزرگم که دکترها گفتند حالا دیگر هرچه می‌خواهد می‌تواند بخورد؛ امروز و فردا رفتنی‌ست. تلویزیون بزرگ ما اندازه‌ی یک یخچال سنگین بود و هربار که خراب می‌شد، برای جابه جا کردنش ماتم می‌گرفتیم. بعد يادم باشد از يخچال هم حرف بزنم. چند روز بی‌ تلویزیون می‌شدیم و بعد که تعمیر می‌شد، دوباره پایش می نشستیم. مادرم عاشق سریال‌ها بود و غروب‌های ماه رمضان هم اجازه می‌داد تلویزیون‌مان داد بزند و قرآن و دعا گوش می‌کرد. آخر آنقدر زن آرامى بود، هميشه مراعات چيزهايى را مى‌كرد كه براى ما بى‌خود و بى‌جهت بود. اينكه بلند نخنديم، بلند نوار گوش نكنيم، بلند حرف نزنيم؛ چراكه هميشه همسايه‌ها، يعنى "ديگران" برايش از خودش مهم‌تر بودند. انگار او نفس مى‌كشيد تا ديگران در آرامش باشند. من تا آخرین روزهای جدا شدن از نوجوانی، مشتری همیشگی کارتون‌های صداوسیما و البته کلاه ‌قرمزی بودم و تا بعدها هم معدود سریال‌هایی را دنبال می‌کردم. سال هفتاد و سه بود که تلویزیون ما سوخت. آن تلویزیون بزرگ و قدیمی مرد. در طبقه‌ای که من از آن می‌آیم طول می‌کشد تا چیزی تبدیل به آشغال و دورانداختنی شود. یعنی این طبقه تصور می‌کند که هرچیز معیوبی ممکن است زمانی به کار بیاید. از همین رو بعدها فهمیدم که چرا ما آنهمه قابلمه و ظروف داشتیم! تلویزیون سوخته را دور نیانداختیم و همچنان در اتاق پذیرایی‌مان باقی ماند . مادرم یک توری سفید بزرگ رویش پهن كرد و یک گلدان با گل‌هایی مصنوعی روی سرش گذاشت. حالا بی تلویزیون شده بودیم. بعد فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله ساخته و اکران شد. چهارده‌سالی داشتم و با یکی از خواهرانم به دیدن فیلم رفتیم. سینما مملو از جمعیت بود. مخلوطی بود از کودک و جوان و میانسال و حتى پيرها. با هر حرکت و حرف کلاه‌قرمزی جمعیت از خنده می‌ترکید. در سکانس آغازین فیلم، خاله‌ی کلاه‌قرمزی روی پشت‌بام خانه دنبال کلاه‌قرمزی می‌گشت و به جعبه‌ی خالی تلویزیونی از کارافتاده می‌رسید. در همان لحظه من و خواهر بزرگم ناخودآگاه به يکدیگر نگاه کردیم! دیالوگ‌ها که شروع شد، من کمی وحشت کردم. انگار کسی زندگی من و مادرم را برای "ایرج طهماسب" تعریف کرده باشد و حالا کل سینما دارند به من و مادرم و تلویزیون خراب ما می‌خندند. خاله‌ى كلاه‌قرمزى لهجه‌ى تند گيلكى داشت و شبیه مادرم حرف می‌زد. بعد کلاه‌قرمزی به مدرسه رفت. با الاغ حرف زد و اینکه چرا همه پشت سر او حرف می‌زنند! و خراب‌کاری‌هایش و بازهم خنده‌های مردم و من بیشتر توی خودم و صندلی‌ام فرو می‌رفتم. فیلم به سکانس نشستن کلاه‌قرمزی در مقابل مغازه‌ی تعمیرات وسايل خانگی رسید.

تعميرات‌چى: پسرجون چی‌ميخوای صب تا حالا اومدی اینجا نیشستی برو دنبال کارت؟!
بچه جون مگه تو تو خونه‌تون تلویزیون نداری؟ ها؟
كلاه‌قرمزى: تیلفیزیون دارم ولی همش دیفاره! منم توش می خوابم
این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

اینجا دیگر بغضم ترکید و اشک‌هایم آرام جاری شد. حالا مى‌فهمم كه چرا هنوز كه هنوز است وقتى گريه مى‌كنم با خشم اشك مى‌ريزم. سالها بعد دانستم که نام طبقه‌ام چیست و چرا به آن فرودست می‌گویند و چرا ما تلویزیون نداشتیم وچرا آن همسایه‌ی ما، با آن لهجه‌ی غلیظ فارسی و بوی ماهی و کبابی که از خانه‌شان پرواز می‌کرد و آن ماشین "دوو"ی آلبالویی‌رنگ، تلویزیون رنگی داشتند و تلویزیون‌شان حتی از راه دور کنترل می‌شد! آن دیالوگ کوتاه کلاه‌قرمزی و تعمیرات‌چی همچنان سالها برایم چالش‌برانگیزترین دیالوگ، پیرامون زندگی طبقه‌ی فرودست باقی ماند.

این همه تیلفیزیون داری خب روشن کن نگن خسیسی!

حالا بیست سال از آن زمان گذشته است. از هجده سالگی رابطه‌ام با تلویزیون قطع شد. تا به امروز هم در خانه‌ام تلویزیون ندارم و نخواستم که داشته باشم. تلویزیون برای من تبدیل به بلندگوی سیستمی شد که به شکل‌های مختلف در حال کنترل است و برای اینکه بهتر کنترل کند نیاز به شست‌و شوی مغزی دارد. بعدها خودم تبدیل به بخشی از این كمدى/تراژدی شدم. مصاحبه می‌کردم و یکبار هم نشد، بنشینم و تا انتها ببینم که چه گفته‌ام و چطور بوده‌ام. هم‌چنان كه هميشه از ويدئوهاى آواز خواندنم بيزارم و عموما پس از انتشار كار، با خودم قهر مى‌كنم و از هرچه كه انجام داده‌ام منزجر مى‌شوم و در جمع دوستان و آشنايان اجازه نمى‌دهم که در حضور من كارهاى مرا گوش كنند. هنر معشوقه‌اى‌ست كه سرانجام بايد با ديگران تقسيم‌ شود اما وقتى تقسيم شد، ديگر از آن تو نيست!


شاهین نجفی
درباره‌ی بخشی از من و گذشته‌ای که آنرا مشتاقانه و سخت بر دوش می‌کشم...
این همه تیلفیزیون داری روشن کن نگن خسیسی!
مرگ پول منه که تو جیبته پفیوز

خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

بطری نوشابه

این روزها یاد گرفتیم که چطور به فقر و جهل و ستم بخندیم. با اسیدپاشی و تجاوز و ... لطیفه بسازیم. اما اون روزها کسی با فرو رفتن نوشابه در ماتحت هم‌وطنش نخندید. اون روزها بلد نبودیم با فاجعه جک بسازیم. کهریزک به شدت دردناک و گریه‌دار بود ... یادت هست؟ ما هم هنوز مثل دیوانه‌ها برای یه مشت دیوانه‌تر از خودمون روایت تلخ نوشابه رو فریاد می‌زنیم. اما فقط برای یه عده که هنوز یادشون هست. اونهایی که مصالح و منافع‌شون سد شرافت‌شونه میگن شعاره و ما میگیم شعوره و یه کمی وجدان تاریخی... با اینکه همون جنبش هیچوقت مطالباتش مطالبات طبقه‌ی فرودست نبود ... ش.ن.ل.ع


اجرای زنده ترانه بطری نوشابه - کنسرت آمستردام شاهین نجفی
Botrie Nooshabeh - YouTube
Live (Amsterdam, Podium Mozaïek) May 23, 2015

خرداد ۱۲، ۱۳۹۴

براى آتنا دائمى و١٤ سال حبس‌اش

Atena Daemi


هفت سالش را چهارده كردند
تا مادرش از خونريزى معده تلف شود
معصومانه چهارده بار در هر لحظه
از رنج دائمى آتنا
مثل مادرم كه نه ماه دوام آورد و بعد، از زندگى فارغ شد
تا من، تا زنده‌ام لبانم را گاز بگيرم
نه رحمى مى‌خواهد تا به يادآرى
و نه زخمى‌ست كه فراموشش كنم
ميخى در چشمانم
تيغى رهاشده در دستانم
مى‌دانم هميشه شعر دروغ مى‌گويد
زانوانم را شكسته‌اند و كودكانه داد مى‌زنم
آنها را آزاد كنيد لطفا
باشد باشد
من با كمال ميل مى‌ميرم

شاهين نجفى
١٢ خرداد ١٣٩٤